هوا سرد اسمان بر ابر ناگهان بنجره ها باز شدند نور نامریی مهتاب به چشمانم خورد امد از راه دراز صدای اواز چلچله ها من بودم روشنی هم بود گه گاه بادکی هم برده ها را بس میزد باد میوزیدو میامد به درون راه مییافت به اعماق دل سوخته ام راه مییافت به جرفای نگاه دو کلام باد غلغلک میداد احساس را سر بیچ هوس و نوازش میداد روح را سر اوج دو بام بنجره ها در تب و تاب دو خواهش بودند در تمنای وصال شده بودند بازیچه ی باد در اتاق من بودم و افکارم من بودم و ادراکم که هر دو خاموش و بی نقش و نگار انگار گم کرده بودیم خود را سر بیچ گناه و تکمیل میکردغفلتم را احساس خوشی و میبرد مرا به نزدیک دو بوسه در ته جاده ی تنهایی میبرد شوق مرا به ته کوچه ی لذت به بمبست نگاه گویی احساس قصد داشت برواز کند روح را میکشاند با خود به امواج خروشان دل شب من دگر خود نبودم من خود شوق خود ذوق بودم به برواز درامدم دو بال داشتم از عاطفه و احساس همچنان میرفتم همچنان میرفتم و اوج میگرفتم در ترنم اواز بر چلچله ها همه چی بیدا همه چی واضح بود به وضوح بلاسیدن گل در غربت بیماری بیمارستان خیلی دیدم چیزها گلی دیدم در کنار بلبلی اواز قناری میخاند اشتری دیدم غذایش گل نیلوفر و یاس الاغی بارش کتب فلسفه ی افلاطون شاعری دیدم شعرهایش را میکرد حراج دیدم شمعی ک اهسته میسوخت و به جای بروانه مگس دوروبرش بر میزد شهر بیدا بئد انسان بیدا بود غربت حسرت واماندگی بیدا بود گل باغچه در حسرت یک قطره اب باغچه در حسرت خندیدن کرم کرم در حسرت اواز درختان چنار بلبلی دیدم گریه میکرد کرکسی دیدم همجوارش بلبل گریان و روباهی که شده بود دوست با یک جوجه خروس همچنان میرفتم که ناگاه به یک خانه رسیدم در ته کوچه ی تاریک درایت در ته جاده ی فقر و قناعت کودکی دیدم اب بیتصفیه در کاسه ی مس مینوشید و مادرش میشست استکان های تجرع را بر لب حوض از خانه گذشتم به دروازه رسیدم مردمی دیدم بی مانند و مثال مردم شهرهمه عاشق بودند عاشق خوردن ان گوشت الاغ و بنداشتن ان غوزی شش ماهه عاشق بیچیدن سبزی با روزنامه ی صبح سیاست یا ارغ زدن بعد از نوشیدن نوشابه سرد انجا شوغ تعطیل ذوق زندانی و احساس در بی توقیف بود بال از دل بر غبار خاک برداشتم از شهر بگذشتم ورسیدم به دیاری نو شهری بشت کوه های لطافت به هوایی تازه رسیدم سینه ام بر شدو خالی گشت بیناتر چشمهایم شد رسیدم به چشمه ی محبت به رودخانه لذت به دشت عاطفه و به اوج قله ی هوس و بوسیدم غنچه را در گلستان شکوفه و دادم گوش به سرود قمریکان گوش دادم به اواز شبنم در صبحگاه و بوییدم علف سبز دل باغچه را ولی ناگهان اضطرابی شوقم را گزید بال هایم را برید در افق های خیال و فرود امدم در اتاق سردو خاموشم و بنجره ها باز بودند هنوز بادی نبود ولی باران میبارید ومیشست لکه های غربت را ازدر و بنجره و سقف اتاق
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: بله شاعرش برجسته بوده هههههه
پاسخ: مر30 عزیزم این شعرو یه عزیزی واسم فرستاد و منم این جا گذاشتم البته شعر خودشه
برچسبها: